کوچیک که بودم یکی عاشق من شد یا بذار از اول براتون تعریف کنم.
ی دختری بود به اسم زهرا که همسایه ما بود و اون عاشق من بود اون 2سال از من بزرگتر بود و من اونموقع فقط 11سال داشتم و از عاشقی چیزی نمیدونستم در حالی که زهرا همه چی درباره عشق وعاشقی میدونست.
زهرا هروز با من میومد بازی تا و این کار تا 1ماه ادامه یافت تا اینکه مادر زهرا فهمید اخه اون هر روز گل برام می اورد و به خانواده من میگفت مثل داداش برام میمونه وهمینطور این بهانه را برای مادر خودش هم اورد ولی مادرش هنوز بهش شک داشت و کمتر میذاشت خونه ما بیاد .
این رفتار زهرا تا یکسال ادامه داشت تا اینکه بیخیال من شد اخه من هیچ حس عاشقی نسبت بهش نداشتم و دلیلش این بود که کوچیک بودم.
وقتی 15سالم شد تازه معنی عاشقی را فهمیدم و با یک دختر دوست شدم اول کار با هم خوب بودیم ولی بعدش شروع کرد با قلب من بازی کردن و این کار ادامه یافت تا اینکه دوستش بهم زنگ زد که منو امتحان بکنه و از روی خام بودنم باهاش رفیق شدم. این هم پرید
بعد برام تجربه شد و سراغ اینکار نرفتم تا سن 18سالگی که با ی دختر ساده رفیق شدم به اسم ایناز دوستی ما تلفنی بود اخه اشتباه زنگ زده بود ومن بازدوباره عاشق شدم تا اینکه یروز دیدمش و از هم خوشمون اومد و کار هر روز هفته من شده بود دیدن ایناز تا اینکه مادرش فهمید و گوشیش را ازش گرفت وبهم قول داد که بر میگرده و من هم منتظرش هستم و خواهم ماند.به نظر شما برمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگرده؟؟؟؟؟؟؟
ی اتفاق خوب برام افتاد که بنظر خودم خوب بود ولی بد در اومد و اتفاق این بود که زهرا را دیدم با ظاهر زیبا این دفعه من رفتم سراغش و هر کاری کردم ازش پا بگیرم نشد و فهمیدم کاشکی اونروز از عشق و عاشقی سرم میشود ن الان ای بود داستان تنهایی من کـــــــه بد دردی برام داشت ..
به امید روز های خوب فعلا دارم زندگی میکنم البته با غـــــم.. ..
نظرات شما عزیزان:
با افتخار لینک شدی
.: Weblog Themes By Pichak :.