قت تحویل سال از خدا خواستم که یکبار دیگه ببینمش
شاید از روی کنجکاوی
شاید به خاطر اینکه بهش بگم ، راست می گفتی
همه چیز « تا » داره ، حتی دوستی
این هفتمین سالی بود که از رفتنش می گذشت
ندیدنشو باور کرده بودم
نمی دونم دلتنگش بودم یا نگران
بعد از اون همه سال هنوز وقتی اسم شکلات میومد ، تنم می لرزید
حس عجیب غریبی بود ، هم خوشم میومد ، هم نه
هر چی بیشتر می گذشت مثل دوران بچگیمون دلم بیشتر هواشو می کرد
هیچوقت فرصت نشد بهش بگم دوسِش دارم
آخه فکر نمی کردم بخواد بره
ولی اونکه می دونست ، چرا چیزی نگفت؟
اصلا چرا رفت؟!
زندگیم پر شده بود از یه عالمه سوال بی جواب
گذشت تا اینکه یک شب بارونی ...
تو حال خودم بودم که با صدای ترمز یه ماشین از جا پریدم
تصادف شده بود ، راننده زده بود و فرار کرده بود
همهمه بود و ازدحام
از بین جمعیت سعی کردم ببینم کیه روی زمین افتاده
باورم نمی شد
دختر بچه ی دست فروشی بود که بارها و بارها ازش گل خریده بودم
طفلک صورتش غرق خون شده بود
جلو رفتم ، به بهانه ی اینکه می شناسمش بغلش کردم
سریع یه ماشین گرفتم و راه افتادم
صدای شلوغی کمتر و کمتر شد
همه جا ساکت بود ، خدارو شکر
صدای نفسهاشو می شنیدم
توی راه یه لحظه چشماشو باز کرد
آروم نوازشش کردم و گفتم : نگران نباش ، خوب میشی
با نگاه مهربونش لبخند زد و دست کوچولوشو برد توی جیبش
یه شکلات درآورد و با سرش اشاره کرد که بگیرم
وای خدای من ، چقدر برام آشنا بود
انگار سالها می شناختمش
شکلاتو گرفتم و بوسیدمش
دوباره از حال رفت
دخترکو رسوندم بیمارستان ، دیر وقت بود
نمی تونستم بمونم ، رفتم خونه
اون شب از نگرانی خوابم نبرد ولی خوشحال بودم
آخه بعد از هفت سال به کسی فکر می کردم که می دونستم کجاست
ولی خب ، اشتباه کرده بودم
دو روز بعد ، وقتی برای پرسیدن حالش رفتم بیمارستان ، دیگه اثری ازش نبود
سوال کردم ، گفتن مرخص شده و بردنش
با تعجب گفتم ، ولی اون کسی رو نداشت !
گفتن چرا ، مادرش اومد دنبالش
با خودم گفتم ، پس چرا دست فروشی می کرد؟!
چه مادر بی رحمی
تو همین فکر بودم که پرستار صدام زد
آقا ببخشید این بسته رو برای شما گذاشتن
یک بسته ی کادو شده که یک نامه بهش سنجاق شده بود
گرفتم و سریع نامه را باز کردم
نفسم داشت بند میومد
توی نامه اینطور نوشته بود :
به خاطر کمک به دخترم از شما ممنونم
ولی شاید بهتر بود که میمرد
اینجوری برای همیشه راحت میشد
من زندگی سرد و سختی داشتم
سالها پیش به اجبار و اصرار پدرم تن به یک ازدواج ناخواسته دادم
مدتها با کسی زندگی کردم که هیچوقت هیچ علاقه ای بهش نداشتم
شوهرم اعتیاد داشت
بعد از فوت پدرم تونستم غیابی طلاق بگیرم
یک زن بیوه و یک دختر بچه ی معصوم که مجبور بودن برای اجاره ی خونه و خوراکشون دست فروشی و کلفتی کنن
اما تمام این سالها همسایه ی کسی بودم که دوستش داشتم
و به اجبار ترکش کرده بودم
بین منو اون فقط یه دیوار بود
حالا ، خیلی تنهام
به دستاش نیاز دارم
اگه اونم منو فراموش نکرده باشه
اگه بتونه برای دخترم پدری کنه
منم قول میدم برای همیشه باهاش دوست باشم
آخه باور کردم که دوستی « تا » نداره ...
.
.
.
در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بسته رو باز کردم
درست حدس زده بودم
یه صندوقچه ، پر از شکلات ...!
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.