ليلي و مجنون اين داستان ( ليلي و مجنون ) مظامي درباب ماجراي عشق ليلي و مجنون است . عشقي ناكام ، آميخته با عفت كه تمام آن در محنت و فراق و جدايي و پريشاني ميگذرد و سرانجام هم با مرگ و اندوه پايان ميگيرد . خلاصهي داستان : پدرقيس عامري ، شيخ و پيشواي قبيلهي عامر در عربستان بوده و مانند بسياري از مردان قبايل صحرانشين عرب ، گشاده رو بخشنده و به كردار و رفتار پسنديده معروف بود و در آن روزگار كمتر كسي يا راي رقابت و برابري با ثروت و حشمت فوق العاده عامر را داشت . اما بات اين همه نعمت ، عامر به خاسر مداشتن فرزند پسر ، بسيار رنجور و دلخسته بود . وسي براي رسيدن به اين آرزو ، نذرها كرد . فقيران را درم ها بخشيد ، يتيمان را نوازش كرد و در راه ماندگاران توشهي سفر داد . او غافل از بازيهاي چرخ بازيگر در خلوت و تنهايي روزها و شب ها ناله و تضرع مينمود و حاجت خويش از درگاه درخواست ميكرد. ايزد به تضرعي كه شايست دادش پسري چنانكه بايست نورسته گلي چونار خندان چه ناروچه گل هزار خندان روش گهري زتابناكي شب روز كن سراي خاكي كز هفت به ده رسيد سالش افسانه خلق شد جمالش به خاطر زيبايي چهره و جمال ، كودك را « قيس هنري » يهني قيس زيبا و صاحب هنر نام نهادند . فردي آگاه به علم اخترشناسي و طالع بيني آيندهي قيس را چنين پيش بيني نمود كه با آنكه در كسب علم ، يگانه روزگار خواهد شد ولي افسوس كه : « از عشق بتي نژند گردد ديوانه و مستمند گردد » پدر و مادر قيس با شنيدن چنيني پيشگويي بسيار ملول و اندوهگين شده ولي با ديدن چهرهي زيبايي كودك به شادي پرداخته و غم و غصه هارا فراموش كردند . قيس ساله به مكتب فرستاده شد تاهمراه ساير پسران و دختران هم سن و سال خود به كسب علم و خواندن و نوشتن بپردازد . در آن مكتب ذدر ميان دختران ماه طلعت حوري وش ، دختري با گيسوان سياه بلند چون شب يلدا و چشماني مانند غزال وحشيء گير او صورتي از قرص قمر زيباتر و فتنه انگيزتر به نام ليلي بود كه همچون قيس شاخص و انگشتنما بود . وجود ليلي در چشم قيس ، چون شاه بيت يك غزل جلوهگر شد و مهوش دردل اوآتشي به پا كرد . مرغ دل ليلي نيز ذدر آسمان اشتياق قيس پرواز كرد و اين محبت همگام با باليدن آن دو رشد كرد و بالنده تر شد . عشق دورهي نوجواني در جان ناپخته آن دو رخنه كرد و پيمانهي وودشان از اين شراب خام لبريز شد . چون آتش عشق شعله كشيد ، ليلي و قيس را تاب حساب و مشق نماند و آنها كتاب زندگي را گشودند و حديث مهرورزي را خواندند . دوستانشان به فراگيري علمك حساب مشغول بودند و لغتهاسي جديد فرا ميگرفتند ، ولي آن دو دلداده ، لغتي غير از مشق نميآموختند . ياران به حساب علم خواني ايشان به حديث مهرباني يارلان ورقي زعلم خواندند ايشان نفسي به عشق راندند روز به روز عشق دو دلداده بهم فزوني مييافت و بيشتري گشت . اما از آنجا كه عالم عشق را حجابي نيست ، پرده از راز محبت اين دو كنار رفت و دوست و دشمن از اين عشق حرفها زدند و آن را افشا كردند. اري پردهي صبر و شكيبايي را برضديحعشق نميتوان آويخت و اين چنين شد كه تند بادي وزيد و پرده از راز اين عشق پرشكوه به كناري زد . مادر ليلي از سرزنش و ملامت مردمان متعصب زمانه سخت ترسيد و دخترش را نصيحت كرد و او را از عشق برحذر داشت ولي سخنان وي در ليلي اثر نكرد. هنگامي كه پدر ليلي با خبر گشت چارهي كار را در آن ديد كه دخترش را در خانه زنداني كند و مانع ديدار دئو دلداده گردد تا آتش اين عشق فروكش نمايد . فراق و جدايي از ليلي ، قيس را سرگشته و شيدا ساخت . او همچون ديوانهها روي به كوه و دشت نهاد و گاهي شبها به سوي خانهي ليلي مي آمد و در و ديوار خانه را مي بوسيد و بوي ليلي را از آن خاك و چوب ميجست . حال قيس رو به جنون نهاد و به همين خاطر به مجنون شهرت يافت . بيابان نجد ، محل سرگشتگيها و شوريدگيهاي مجنون تنها بود . مجنون به وسيلهي باد صبا براي ليلي پيام فرستاد و براي او شعري ميسرود . «اي باد صبا به صبح زلف ليلي آويز گو ، آنكه به باد دادهي بر خاك ره او افتادهي توست از باد صبا دم تو زمين غم تو گويد گر آتش عشق تو سيلاب غمت مرا ربودي خورشيد كه او جهان فروز است از آتش آه من بسوز است» زماني كه خانوادهي مجنون از حال وي باخبر شدند عامر، پدر مجنون رو به صحرا نهاد و چون فرزندش را با آن حال زار و غمگين يافت، ملول گشت و از فرزند خواست تا به خانه برگردد تا وي با مشورت و همفكري بزرگان قوم، به خواستگاري ليلي بروند. مجنون از شنيدن سخنان پدر شاد گشت. پدر مجنون همراه با بزرگان قبيله و با هدايا و تشريفات زياد به خواستگاري ليلي رفت ولي با مخالفت پدر ليلي مواجه شد. پدر ليلي كه پايبندي به رسم و سنت، وي را از قبول اين پيوند مانع آمد، اين وصلت را نپذيرفت و آن را براي خويش مايهي رسوايي و بدنامي دانست. عامريان كوشيدند تا قيس را از عشق ليلي منصرف نمايند اما او به اين پندها تسليم نشد. هر يك از اين عبارات كه به قصد نصيحت گفته ميشد، آتش عشق مجنون را نسبت به ليلي فروزانتر ميكرد. با هر كلامي انگار هيزم خشكي را درون آتش شعلهور ميانداختند. جنون مجنون به حدي رسيد كه حتي پاي سگي را بوسيد و وقتي علت آن را پرسيدند، پاسخ گفت : «پاي سگ بوسيد مجنون خلق گفتندش: چه بود؟ گفت : اين سگ گهگاهي كوي ليلي رفته بود» بزرگان صلاح كار و شفاي حال مجنون را در بردن وي به مكه و توبه و دعا دانستند. چون موسم حج فرا رسيد، پدر مجنون وي را به حج برد و در طول مسير او را نصيحت نمود تا براي خلاصي از عشق ليلي و رهايي از اين درد و مصيبت از خدا كمك خواسته، به درگاه او دعا نموده و توبه كند. اما كنار خانهي كعبه، مجنون مدام ليلي را دعا كرد و از خدا خواست تا آتش عشق ليلي رادر وجود او شعلهورتر سازد و هنگامي كه پدر در كار پسر درمانده شد و از او خواست تا توبه كند مجنون فرياد توبه برآورد و گفت : الهي توبه كردم توبه اولي زهر كاري به غير از عشق ليلي پس از آمدن از سفر حج، مجنون، ديوانهتر و حالش شوريدهتر گشت و دوباره آوارهي بيابان شد. بزرگان قبيلهي ليلي، مجنون را به خاطر اشعار عاشقانهاش و آوارگي و شوريدگي حال وي در عشق ليلي مايهي ننگ و رسوايي براي قوم خود ميدانستند و اين سبب شد تا پدر ليلي در صدد كشتن مجنون برآيد. اين امر سبب گشت تا اطرافيان مجنون در صدد مخفي كردن وي برآيند. پدر مجنون پس از جستوجوي بسيار، پسر خويش را در بيابان مجد يافت و چون حال وي را مشاهده كرد اندوهگين شد. پس از نصيحت پدر، مجنون به خانه بازگشت و چند روزي با صبر و مشقت، صبوري پيشه كرد. روزي ليلي با وساطت مادر و اجازهي پدر به باغ و صحرا ميرود و در آنجا جواني از اشراف قبيلهي بنياسد به نام «ابن سلام» ليلي را ميبيند و در صدد خواستگاري از وي برميآيد. پدر ليلي به وي جواب مثبت داده و با اين ازدواج موافقت مينمايد. مجنون كه از عشق بيقرار بود و در صحرا با وحشيان انس يافته بود از شوريدگي خور و خواب آرام نداشت از قضا «نوفلبنمساحق» از بزرگان عرب كه فردي شجاع و دلير، اما نرم دل و پرعاطفه بود به قصد شكار از آنجا ميگذشت چون وي را بدان حال ديد دلش بر وي بشوخت او را به خانه برد و وعده داد هر گونه هست به صلح يا جنگ او را به وصال معشوق برساند. اما با درخواست صلحآميز اين وعده تحقق نيافت و در طي دو جنگ خونين هم كه با قبيلهي ليلي كرد الزام آنها به قبول اين وصلت ممكن نشد. مجنون هم با ناخرسندي نوفل را ترك كرد و دوباره سر به بيابان نهاد. در اين نوبت بود كه به صياد رسيد كه آهوهايي را شكار كرده بود مجنون شفاعت آهوان را نمود اما صياد به علت فقر و نداري خويش نپذيرفت و مجنون اسب خويش را به صياد بخشيد و آهوان زيبا را نجات داد و آنها را آزاد نمود. مدتي بعد به صياد رسيد كه گوزن شكار ميكرد مجنون شمشير خويش را به او داد و گوزن را آزاد نمود. ليلي به خانه ابن سلام رفت و او را تهديد به جدايي كرد از آن پس، از آن پس ابنسلام دم نزد و به ديداري از وي خرسند شد. بدين گونه راز ليلي فاش شد و در خانهي شوهر روزگار به آه و حسرت ميگذاشت. مجنون در باديه از ماجراي شوهر كردن ليلي توسط شتر سواري كه از آنجا ميگذشت، خبر يافت. وي ابتدا مجنون را ملامت كردكه نبايد دل به عشق زن و وعدهي زن بندد و سرانجام از او عذر خواست و به او اطمينان داد كه لحظهاي نيست كه ليلي، مجنون را به ياد نياورد. مجنون مثل مرغ پرشكستهاي به ناله و بيقراري و ناراحتي پرداخت و روانهي كوي يار شد، در حالي كه ابيات عاشقانهاي درباره عهدشكني يار و وفاداري خود ميخواند. پدر و مادر مجنون چون حال زار و شوريدگي وي را ديدند، از وي خواستند با دختر نوفل كه در زيبايي انگشتنما و محبوب خاص و عام بود ازدواج كند. مجنون كه در همه حال، احترام پدر و مادر را بر خود واجب ميدانست، پذيرفت و پس از مراسم خواستگاري، جشن و عروسي برگزار شد. مجنون در همه حال، به ياد ليلي بود و نميتوانست لحظهاي او را فراموش كند. هنگامي كه مهمانها رفتند مجنون فريادي برآورد و با گريه و ناراحتي به سوي بيابان دويد وباز هم آوارهي صحراها گشت. پس از چندي، پدر مجنون براي ديدار فرزند راه باديه در پيش گرفت و مجنون را با حالي نزار و لاغر و پوست كشيده بر استخوان يافت. مجنون هم در آن بيقراريهاي خويش نخست پدر را نشناخت، چون دانست پدر اوست در پاي وي افتادو بگريست. پند پدر براي بازگشت به خانه، وي را آماده نساخت و پدر با اندوه وي را وداع كرد و به سراي خويش بازگشت و پس از مدتي از اندوه و فراق پسر، جان داد و مجنون پس از چندي از مرگ پدر آگاه شد و خود را به تربت پدر رساند و به زاري گريست و چون از سوگ فارغ شد راه صحرا در پيش گرفت در اين ميان پيغام و نامهاي از ليلي رسيد كه مجنون را در عاشقي به صبر و سكون ميخواند. مجنون هم جوابي دردانگيز با عتاب و شكايت عاشقانه به وي داد. چندي بعد مادر مجنون وي را ملاقات كرد و پس از مدتي مادر مجنون هم درگذشت و مجنون توسط سليم عامري كه خال او بود از مرگ مادر باخبر شد. مجنون بر تربت پدر و مادر حاضر شد و نوحه و شيون نمود. روزي ليلي توسط قاصدي مجنون را براي ديدار به نخلستاني كه نزديك منزل ليلي بود فراخواند. ليلي از دور در گوشهاي به نظارهي عاشق نشست و خواست تا غزلي مناسب حال برايش بخواند. مجنون نيز غزلي خواند اما تا غزل را به پايان برد، بي هيچ گفتگو، از بيقراري راه صحرا پيش گرفت، ليلي هم با غم و اندوه به خانهاش بازگشت. چندي بعد ابنسلام رنجور شد و مرد. ليلي هر چند در ظاهر در سوگ او نوحه سر كرد، اما در دل به مجنون ميانديشيد و جز نام او در خاطر نداشت. خود او نيز چندي بعد بيمار شد و به بستر افتاد و تن به مرگ داد. اما در بستر مرگ هم با مادر از عشق مجنون ياد كرد و از وي خواست تا مجنون را عزيز دارد، و از وي به او پيغام رساند كه ليلي، با عشق تو از جهان برون رفت. مجنون هم، وقتي از «حادثه وفات» يار آگهي يافت، گريان شد تلخ تلخ بگريست. پس جوشان و خروشان خود را به تربت ليلي رسانيد و نوحه و مويه آغاز كرد. بر تربت دلدار نالهها كرد و سرانجام او نيز رحيل نامه برخواند و در كنار يار جان داد و همان جا بر خاك افتاد. ددان صحرا هم كه با او انس ديرين داشتند گرد او را گرفتند و رهگذران كه از دور، وي را در ميان ددان ميديدند وي را زنده ميپنداشتند. هيچكس از بيم ددگان جرأت نميكرد به او نزديك شود. تا سالي گذشت و از جسم ناتوان مجنون جز استخواني باقي نماند. بالاخره مردم استخوانهاي وي را بازشناختند و او را در كنار ليلي به خاك سپردند و بر تربت هر دو روضهاي به افتخار عشق برآوردند و بدينترتيب ليلي و مجنون، رها از ملامت خلق تا قيامت، كنار يكديگر قرار گرفتند و آرام شدند و مزار آنها قبلهگاه جمله عاشقان راستين شد. « يا رب چو به احتراز و ز عالم آن دو خاكي آسايش و لطف يارشان كن و آمرزش خود نثارشان كن ما هم نزييم نوبت چو به ما رسد تو داني » اين داستان عشق دو دلداده به نام «ليلي و مجنون» بود كه قرباني سنتها و آداب جابرانهي جامعهي خويش شدند. اين شربت اگرچه تلخناكست ساقيش چو عشق شد چه باكست اين حالت اگرچه رنجكش چون از سر عشق بود خوش بود *** شد قصه به غايت المنه للهاي نظامي اين قصه كليد بستگي در خواندن او خجستگي باد هم فاتحهاش هست عاقبتيش باد محمود
داستان ليلي و مجنون
نظرات شما عزیزان:
سلام
وب جالبی داری
من یه وب درست کردم که توی اون شما میتونید هر خاطره خوب یا بدی که با عشقتون داشتید رو توی نظرات برام بفرستی بعد من اونو به اسم خودتون ثبت کنم خوشحال می شم که شرکت کنید
به دوستاتونم خبر بدین
حكایت عجیبست رفتارما!خداوندمیبیند ومیپوشاند،مردم نمیبینند وفریادمیزنند
راتی به کمک شما هم بی نهایت نیازمندم.:
S
ســـــــــــــــــــــــــــ ـــلام ❀◕ ‿ ◕❀
: : : : :★*☆♡*. ★*☆♡*
(..')/♥ ♥('..)
.\♥/. = .\█/.
_| |_ ♥ _| |_
________♥╗╔╗═ ♫╔
╗╔╦╦╦═♫║║╝╔ ╗╚
╣╔║║║║╣╚♫╗╚╝╔
╝═╩♫╩═╩═╚╝♫═╚
ஜ۩۞۩ஜ YOU ஜ۩۞۩ஜ
*´*•.¸¸.•**´*•.¸¸.•**´*•.¸¸.•*
*´*•.¸¸.•**´*•.¸¸.•**´*•.¸¸.•*
……………..................
✿آپــــــــــــــــــــــــ
.: Weblog Themes By Pichak :.